نوشته هایی با برچسب شهید
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
مصطفی فرزند یدالله، دوم آذرماه هزاروسیصدوچهل در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدر او در شهربانی خدمت میکرد. به همین دلیل در چهارسالگی به کاشان نقل مکان کردند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
حبیبالله سمیعی، فرزند سیفالله، متولد دوم فروردینماه هزاروسیصدوسیونه (ه.ش) روستای ابوالبق است. این سرباز فداکار اسلام در عملیات «شهید مدنی» که از سوی ارتش جمهوری اسلامی ایران لشکر ۱۶ زرهی قزوین در منطقۀ سوسنگرد (موسیان) صورت گرفت، در تاریخ بیستوهفتم شهریورماه هزاروسیصدوشصت براثر اصابت ترکش به شهادت رسید. این شمع شاهد برای دوره آموزشی به پادگان چهلدختر شاهرود رفت و مابقی خدمتش در لشکر ۱۶ زرهی قزوین ادامه یافت و از همین پایگاه برای مأموریت به منطقۀ جنگی اعزام شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
احمد سمیعی فرزند حسن در سال هزاروسیصدوسیویک در دامغان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود. تا ششم ابتدایی سابق درس خواند. سال پنجاهوچهار ازدواج کرد. از سال پنجاهوپنج تا پنجاهوهفت در مهدیشهر، از سال پنجاهوهفت تا شصتویک در دامغان و از آن تاریخ به بعد در ارومیه زندگی کرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
پنجمین روز اولین ماه سرد زمستان سال هزاروسیصدوپنجاهویک، چراغ خانۀ گلمحمد با تولد رمضان، روشن شد. اشک شوق در چشمان پدر و مادر حلقه زد. لبهایشان شکرگزار خداوند بود و دلهایشان سرشار از شادی و شور.رمضان در آغوش گرم مادر و سایهسار مهربانی پدر، در هوای لطیف و پاک روستا بالید و پا به دبستان گذاشت. کودکی بیش نبود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و در فاصلۀ زمانی کوتاه بعد از انقلاب، هجمۀ متجاوزان به میهن اسلامی ایران آغاز شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
فرزند دوم کربلایییعقوب، سال هزاروسیصدوشانزده در دامغان به دنیا آمد. وی را اسمعیل نامیدند. نام مستعارش نعمتالله بود. سوادش در حد خواندن و نوشتن بود. از همان کودکی مشغول به کار کشاورزی و دامداری شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
روستای برم یکی از توابع شهرستان دامغان، دهم فروردین هزاروسیصدوچهلوچهار شاهد تولد کودک محمدتقی و مریم بود.
نامش را محمود گذاشتند. تحصیلاتش را تا ششم ابتدایی در زادگاهش گذراند. از کودکی به نماز و روزه علاقه نشان میداد. همیشه با همسنوسالانش، خوشرفتار و مهربان بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
17 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
شعبان، فرزند دوم احمد سجادی، سومین روز فروردینماه سال هزاروسیصدوچهلوشش در روستای طزره از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود.تحصیلاتش را در زادگاهش شروع کرد و تا سطح دیپلم با نمرات عالی پیش رفت. در دامغان دانشجوی تربیتمعلم شد و تابستانها را هم در طزره کارگری میکرد تا هزینۀ تحصیل و کرایه اتاقش را فراهم نماید.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
14 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
شهیدا!
تو را بزرگتر از آن میبینم که اشکهایم لایقت باشد. حاضرتر از آنت میدانم که در فراقت ببارم. عاشقی که در قتلگاه خورشیدی. تو را به خاطر ایمانت پایبندم که سرشاری بهار را شرمنده کرده. زلالی رسالتت را میستایم.
بهشتهای حقیقی شما بودید که ما دیدیم.
در آستانه پرواز چفیهها، صدای بال فرشتهها در شهر میآمد. وقتی پای رفتن باشد با یک کلمه هم میشود رسید از خاک تا خدا. درست یک کربلا راه است. آن که از پای درس کربلا میآید پایداری و پاسداری برایش کاری ندارد. ذکر خون تو تا شقایق بهسرخی بشکفد، روی نیستی نخواهد دید.
سلام بر تو تا مرغی بر شاخساری زمزمه میکند و قطرهای در جویباری میرود. سلام بر تو تا عطری بوی خوشی میپراکند.
گلواژهای از آیات وجود تو بر لبم مینشیند و با یک کرشمهات غزلت را سرودهام اما اول تو از خودت بگو…
این منم بنده خدا!
بنده کوچک خدا، ابوالفضل هراتی، همنام ساقی ادب و آب، کشته حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل با عطر و بوی بهشت و آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملائک و شبنشین کانالها. همنشین انتظار که خاک مرا در بر گرفت. خاک مرا رویاند و خاک لبهایم را بوسید. خاک تنم را پوشاند. لالهای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب میآیم با شانههای صبور خاکگرفته؛ خاک داغ جنوب و نگاهی پیجوی پدر و مادری دلنگران، همسری صبور و مهربان، خواهر و برادرانی دوستداشتنی.
کانالهای غریب را غریبانه پوییدهام تا آشنای گرم شبهای سردم باشند. سنگرهای آبی بیآلایش همدمم بودهاند. شبهای من غریبترین شبهای غریبستان بودهاند. هفت آسمان از من دور نبودهاند اگرچه فدایی فکهام. شهرۀ گمنامی، خوابیده در شیارها بیهیچ سایبانی. دلم از مرز بهشت میآید.
گمنامی مرا خوشتر است که در غربت کانالها بهتر میتوان نفس کشید. راه آنجا تا بهشت یک دهان لاله است. شیارها را خوب میشناسم. شبهای تنهایی را لمس کردهام. رنگ غربت را خوب میفهمم که عطش را چشیدهام. مرا چند همدم تنهایی بود؛ پیشانیبندی، لباس پاسداری، پوتینی، قرآنی کوچک، مهر نمازی، وصیتنامهای و چفیهای خونین.
با من فرشتهها هم بودند. آسمان سینهبهسینۀ زمین بود. در شبهای من مهتاب بود و ستارۀ چهرهها نورانی و نسیم با من به گفتوگو مینشست. پیشانیبندم را فرشتهها میبوییدند. قرآن کوچکم را چهرههای نورانی میخواندند. مهر نمازم را ماه میبرد. آسمان به رنگ چفیهام رشک میبرد. دریا حسرت قمقمهام را میکشید.
طوفان میوزید؛ اما من نمیلرزیدم. باران میبارید؛ اما من دریا را میجستم. عطشم را فرات فرو نمینشاند و غریبی عادت شیرین من شد. مرا سرپناهی نبود جز آسمان.
شبهای کمیل مرا هزارهزار پنجره میخواند و دلهایی آسمانی که مرا به خود میکشید. هر جا که بود، وطنم ایران، سوریه یا لبنان، چشمان منتظر را میشناختم. دلم برای مویههای پرسوز میگداخت. میخواستم کسی مرا بخواند.
در بیستونهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهلویک خانۀ محمدتقی شاهد رویش ستارۀ دنبالهداری بود که از کوچههای باریک محله امام تا انتهای افق، خط سرخی شود جاریتر از برق و باران. همهمهای عظیم برپا بود و شور صلوات. کودکی پا به عرصۀ گیتی نهاد که نام علمدار عرصۀ عشق و ساقی عطشناک دشت بلا، ابوالفضل را برایش برگزیدند.خانوادۀ محمدتقی در پایبوسی آستان عصمت و طهارت شهرۀ عاموخاص بودند. ابوالفضل در خانوادهای مهربان، ساده و بیریا در دامان مادری که خندههای شیرینش انار را میترکاند و سیمای مقتدرانۀ پدری که هیبتش صورت سیب را سرخ میکرد، آرام آرام بالید و پای به دبستان نهاد.
دوران کودکی را با تمامی شیطنتهای شیرینش پشت سر گذاشت. هر روز که بزرگتر میشد افق چشمانش دوردستها را بهتر رصد میکرد. با هر گامی که برمیداشت آفتاب را بزرگتر میدید و دستان سترگش به آسمان نزدیکتر میشد. قامتش هر روز برای ایستادن مناسبتر و قد و بالایش نظرگیرتر میشد.
سال هزاروسیصدوپنجاهوهفت شانزده سال بیشتر ندارد که با لحظههای مردم میهنش که فصل بلند رهایی را آغاز کردهاند همنوا میشود. بسان بسیاری از جوانان شهرش بر درودیوار شهر، مشق عاشقی میکند. شبها اعلامیه پخش میکند و روزها با موج تظاهرات، همراه با مردم شهرش بهسوی ساحل سبکباری پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ملت رشید ایران به پیش میرود.
پس از پیروزی انقلاب و اتمام تحصیلات دورۀ متوسطه در رشتۀ مکانیک، وارد کمیتۀ انقلاب اسلامی میشود و به مدت یک سال به فعالیت میپردازد. بعد از آن در دیماه سال هزاروسیصدوپنجاهونه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میپیوندد.
سالهای بحبوحۀ جنگ آتش و خون، حماسه و عشق، دشمن زبون بر آستان مرزها ایستاده و هماورد میطلبد. او نیز بسان بسیاری از جوانان غیور میهنش به دفاع تمامقد از مرزهای ایمانی و جغرافیاییاش میپردازد. با شجاعت تمام به استقبال خطر میرود.
سال هزاروسیصدوشصت فرماندهی گروهان اعزامی از دامغان به غرب کشور را بر عهده میگیرد و در سال هزاروسیصدوشصتودو لیاقت، شجاعت و درایت توأم با تواضع، او را شایستۀ برگزیدن برای اعزام به سوریه و لبنان برای آموزش جوانان شیعه مینماید. سال هزاروسیصدوشصتوچهار ازدواج میکند و در همان سال به سفر روحانی حج مشرّف میشود.
او که معاون گردان پیاده موسیبنجعفر (ع) بود سرانجام در عملیات والفجر ۸ در کنار اروند خروشان (جزیره امالرصاص)، مزد جانبازیهایش را از معبود میستاند و طلوعی جاودانه را آغاز میکند. ستارۀ وجود ابوالفضل خورشیدی شد بیغروب. پیکر پاکش در جوار دیگر یاران سفرکردهاش در گلزار شهدای فردوسرضای دامغان آرام گرفت تا برای همیشه زیارتگاه عاشقان باشد.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
14 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
«وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یرزَقون.»
ورق ورق تاریخ، شرح حماسههای مردم این سرزمین است؛ اما شاید کمتر دورانی مثل سالهای دفاع مقدس، حماسههای مردم ایرانزمین را تجربه کرده باشد.
سالهایی که فرماندهان جنگ به تنها چیزی که فکر نمیکردند، پاداشهای دنیوی بود. نه مدالی به سینه داشتند و نه حرفهای عجیب و غریب میزدند. باورکردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات حیات برای عدهای ناشناس باقی میماندند.
قصۀ فرماندهان، قصۀ واقعی مردان پارسا و شجاع این سرزمین است. قصههایی که در آن حضور ناب خدا جاری است. مردانی که با دستهای خالی، خورشید فتح را بر بام جنگ نشاندند. مردانی که تمام شب در برج دیدهبانی ایمان مشغول پاسداری و پایداری بودند.
ایمان تفنگ را بر دوش میکشید و گلوله را شلیک میکرد. ایمان بود که حماسه را آغاز میکرد. جایی که بلوچ و کرد و ترک و لر و فارس، همدل و همزبان بودند.
سومین روز فروردین سال هزاروسیصدوچهلودو محمدحسین که در بهار سبز نامش، راز شکفتن گل محمدی نهفته بود، به دنیا آمد. در خاندانی شهره به پاکی و پاکدامنی، اهل صفا و وفا، در خانه زینالعابدین، کارگر ساده راهآهن، چشم به جهان گشود.
محمدحسین دوران کودکی را با شور و شیطنتهای شیرینش مثل همۀ بچهها پشت سر گذاشت و هفتساله که شد به دبستان رفت.
دوران نوجوانی او همزمان با اوج انقلاب اسلامی بود. بسان بسیار جوانان میهنش به صف انقلابیون پیوست و به پخش اعلامیههای حضرت امام(ره) پرداخت. هر گونه که میتوانست؛ تا جایی که یک روز با چند نفر که تیشه و وسایل بنایی دستشان بود برای رد گمکنی، اعلامیه پخش میکردند که مأمورها به آنها شک کردند و به زدوخورد پرداختند. آنها هم با تیشه و… بهطرف مأمورها حملهور شدند و فرار کردند.
در سال شصتویک عضو رسمی سپاه و بارها و بارها به جبهه اعزام شد و دیماه همان سال وظیفه اطلاعات عملیات را به عهده گرفت. چندین بار مجروح شد که پس از بهبودی دوباره به منطقه برمیگشت.
محمدحسین آرام و به آداب عاشقی مؤدب بود. با همه آرامشش در ساحت حادثهها حضور داشت. آنچنان عشق حسین(ع) در تار و پود او تنیده بود که ندایی جز ندای پیامبرش را که فرموده بود «حسین منی و انا من حسین» را نمیشنید.
محمدحسین لحظهلحظه این رایحه را استشمام میکرد؛ و تا آخرین لحظات حیاتش دست از یاری حسین زمانش برنداشت. سرانجام در عملیات والفجر ۸ بعد از بیستچهارماه و سه روز که خاک داغ جنوب خاطرات با او بودن را تجربه میکرد، در بیستویکم بهمن سال شصتوچهار در منطقه عملیاتی امالرصاص با برخورد تیر به سینۀ مالامال از عشق به میهنش به خیل شهیدان و شاهدان خاک پاک وطنش پیوست.
پیکر پاک و بهخوننشستۀ این فرمانده شهید پس از تشییع در گلزار شهدای دامغان به خاک سپرده شد تا نمونه ایستادگی باشد و معلم مردانگی.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
14 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
فرزند دوم رحمتالله در پانزدهم آبان هزاروسیصدوچهلوپنج در شهر ری متولد شد. قدرتالله صدایش زدند. رحمتالله با شیشهبری هزینه زندگی قدرت و چهار خواهر و یک برادرش را تأمین میکرد. برای گذراندن دورۀ راهنمایی به دامغان رفت و در مدرسه شهید امینیان ثبتنام کرد. با فوت پدر، درسش را رها کرد و به مکانیکی پرداخت.
با پیروزی انقلاب و شروع جنگ از طرف بسیج، به مهاباد و کردستان اعزام شد. در جبهه بهعنوان امدادگر و تکتیرانداز خدمت میکرد.
پس از صدوپنجاهوشش روز حضور در جبهه، پانزدهم آبان هزاروسیصدوشصتویک، در منطقه عینخوش، مرحله سوم عملیات محرم با برخورد ترکش به قلب و ناحیه شکم شهید شد. قدرتالله در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان به خاک سپرده شد.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب