نوشته هایی با برچسب شهدای دامغان
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
حسین خسروی در سال هزاروسیصدوسیویک در دامغان صاحب پسری شد. نامش را محمدرضا گذاشت. او در سن هفتسالگی وارد مدرسه شد. تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی در زادگاه خود گذراند. از آن پس تصمیم گرفت کار کند تا درآمدش کمکخرج خانواده باشد. مدتی در مغازه شیرینیپزی حاج علیاکبر حسنی مشغول به کار شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
بیریا بود و فقط به رضای حضرت حق میاندیشید. گمنام بود اما نامآور؛ نسبت به دیگر رزمندگان سن و سالی داشت و مانند برادر بزرگتر سایهاش بر سر سنگرنشینان مینشست. همرزمانش طعم شجاعت و تدبیر او را در شبهای عملیات برای همیشه در ظرف جانشان نگه خواهند داشت.
در سال هزاروسیصدوسیوچهار در روستای محمدآباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. در دامان پرمهر خانوادهای مذهبی و اصیل. با ورودش چلچراغی شد برای نورانیت خانه پدر و گرمای دل مادر.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
اواسط پاییز سال هزاروسیصدوپنجاه بود که خدا گل وجود حسن را شکوفا کرد. وقتی به دنیا آمد بهقدری لطیف و معصوم بود که چون شاپرکی در فضای دلنشین خانۀ آقا محمد نشست.متولد تهران بود و از کودکی در سایۀ سبز پدر و مادر درس انسانیت، غیرت و مسلمانی آموخت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
هشتمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهل صدای گریهاش که در فضای خانه پیچید، شادی در دل اهالی خانه جای گرفت و اشک شوق در چشمان علیاکبر و سیدهصغری حلقه زد. در آسمان ابری چشمانشان شکر و رضا موج میزد.نامش را محمود همنام پیامبر پاکی و نور گذاشتند.در تهران به دنیا آمد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
داوود فرزند محمدحسن در سال هزاروسیصدوچهلوهفت در تهران به دنیا آمد. آن زمان پدرش در راهآهن کار میکرد. اولین فرزند خانواده بود. بهخاطر کار پدر به دامغان آمدند. داوود تحصیلات ابتداییاش را در روستای صلحآباد دامغان به پایان رساند. در کار کشاورزی کمک حال پدرش بود.
در دوران دفاع مقدس، از طرف سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد. چهار ماه در جبهه بود و در عملیات بیتالمقدس۳ منطقه ماؤوت عراق در بیستوپنجم اسفند شصتوشش، به شهادت رسید.
هماکنون پیکر مطهرش در گلزار شهدای روستای صلحآباد آرمیده است.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در آتش و درد و داغ پا به جهان نهاد تا از آتش و درد و داغ جهان نهراسد. در عظیمترین شب سال هزاروسیصدوچهلوچهار، شب تقدیر، شب نزول قرآن و در بیستوپنجمین روز سردترین ماه سال، گرمابخش خانوادهاش شد. در حالی به مادرش لبخند زد که زهرخند مرگ ناگهانی سه فرزند، جرعه جام جنون را در جان مادر میریخت. او آمد تا تسلیبخش دردها و مرهم زخمهای تن مادری شود که در پی نجات فرزندان فروخفته در دود و آتش، آبله بر پیکر و جراحت بر جان داشت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در سال هزاروسیصدوچهلودو هجری شمسی در شهر دامغان به دنیا آمد. تحصیلاتش را در مقطع ابتدایی و راهنمایی گذراند و وارد هنرستان شد.
در بیشتر تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکرد.
سه مرحله به جبهه رفت و بهعنوان نیروی بسیجی از سپاه اعزام شد. تکتیرانداز بود. بعدها بهعنوان فرمانده دسته خدمت میکرد. دو بار مجروح شد اما هنوز کاملاً خوب نشده بود که به جبهه برگشت. به رزمندگان و شهدا خیلی علاقه داشت. شهید محمودزاده دوست صمیمی او بود. در عملیات بیتالمقدس نیز شرکت داشت.
این شهید بزرگوار در تاریخ بیستوششم شهریورماه سال شصتودو مصادف با عید قربان در منطقه سردشت با کمین نیروهای کومله مواجه شد و با اصابت تیر مستقیم عاشقانه به ملاقات حضرت حق شتافت و به جمع دوستان بهشتیاش پیوست. پیکر پاکش بر روی دستان مردم شریف دامغان با شکوهی وصفنشدنی تشییع و در فردوسرضای این شهر در خاک آرمید.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
آقاصفر کارگری ساده و باصفا در کنار همسرش حوا در روستای عبدیا در حوالی کویر دامغان، روزگار میگذراندند.
تابستان سال چهلوچهار از راه میرسید و خردادماه گرم و پرثمر عبدیا پیامآور آن. پنجم خردادماه که شد، حواخانم پسری زیبا و دوستداشتنی را در آغوش گرمش جای داد. آقاصفر، با دستان مهربان ولی پینهبسته فرزندش را در آغوش گرفت و هزار آیه شکر بر لبانش جاری شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
شهید خسرو عربیان، فرزند غلام، متولد ششم خردادماه هزاروسیصدوچهلویک دامغان، روستای جزن، کارمند آموزش و پرورش. خسرو عربیان با عنوان پرسنلی گردان در عملیات محرم منطقه عینخوش شرکت داشت که براثر اصابت ترکش در تاریخ یازدهم آبانماه هزاروسیصدوشصتویک به شهادت رسید.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
30 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
سالهای طولانی عمرش را با تجربههای تلخ و شیرین یک پدر دلسوز گذرانده بود. زمستان سال هزاروسیصدوسی، کربلایی تقی و پسرانش مشغول کار بودند؛ تمام فکرش را کنار فاطمهخانم و در خانه کوچکشان جا گذاشته بود. آنها در رسیدن مسافری جدید لحظهشماری میکردند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب