9 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
بهار سال چهلوهفت آنقدر برای حلیمهخانم و آقا حبیبالله زیبا بود که مانندش را هرگز تجربه نکرده بودند. بهاری که در آن درخت زندگیشان برای چندمین بار به ثمر نشسته بود. میوهای بهاری خداوند نصیبشان کرده بود. شش روز از بهار میگذشت. نه تنها بهار زمین که بهار دلها بود و فراوانی دعا و مناجات بندگان مقرب خداوند.
فرزندی بر اهالی خانه ورود کرده بود که نامش را لطفالله نهادند به یاد تمام الطاف خداوندی.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
8 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
روز اول سال هزاروسیصدوچهلوچهار، فرزند محمد و طاهره در امیرآباد (شهر امیریه) دامغان به دنیا آمد. سه برادر دیگر هم دارد. پدربزرگ اسمش را گذاشت سیفالله. بزرگتر که شد با پدربزرگ میرفت مسجد.
تا ابتدایی را بیشتر درس نخواند. مدیرش به مادر گفت: «او را بگذار کار صنعتی!»
ادامه مطلب
ادامه مطلب
8 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
متولد سال هزاروسیصدوچهلوپنج بود، اما نه! رفتارش بیش از اینها را نشان میداد. فرزند روستایی امیرآباد و پروردۀ دست پدر و مادری زحمتکش؛ تا کلاس سوم دبیرستان درس خوانده بود اما معلم عشق بود و استاد اخلاق. کودکی را در مزرعه و کنار جوی و درخت گذرانده بود. با پدرش محمد امیراحمدی، بیل زده بود، درو کرده بود و روی دامان مادرش قصهها از عشق و ایمان و شجاعت شنیده بود. کوچک بود اما نقل بزرگواریاش بر زبان اهل روستا بسیار میرفت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب