مطالب منتشر شده در دسته ی "دایره المعارف شهدا"
21 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
شبهای سرد پاییزی داشت کمکم طولانیتر میشد و امیر در بیستوهشتم مهرماه سال چهلونه در شهر بزرگ تهران، چشمان مهربانش را به روی دنیا گشود.
مادر و پدر در کنار هم زیر پرتوهای روشن و گرم توحید و بندگی خدا، امیر را خوشآمد گفتند.یک سال داشت که پدرِ امیر خانه امن و سهنفرهشان را ترک کرد. مادر بهناچار مشغول کار شد. امیر در تهران بزرگ میشد. آغاز هفتسالگی و شروع درس و مدرسه برای او دوره جدیدی در زندگی بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
20 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
احمد فرزند جواد در سال هزاروسیصدوسیوپنج در دامغان به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در دامغان گذراند و تا سوم دبیرستان را در تهران نزد برادرش ادامه داد. موقع استراحت و بیکاری کتابهای علمی میخواند. از دوازدهسالگی تا قبل از خدمت سربازی در کارخانه کیکسازی مشغول به کار بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
18 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
روزهای آخر سال چهل سپری میشد. گامهای خسته و پرتکرار روزهای سال چهل، به امید رسیدن بهار و زندگی دوباره و زندهشدن تمام موجودات و بارورشدن زمین خدا قدم برمیداشت.خانواده آقای لطفی در یکی از محلههای قدیمی شهر دامغان به نام بالامحله زندگی میکردند. اسفند سال چهل، معنای زندگی در خانه آنها پر رنگتر از همیشه بود. در بیستوپنجم اسفند فرزند سوم به جمعیت چهارنفرهشان اضافه شد. نامش را فرهاد گذاشتند. آقا نصرتالله معلم آموزشوپرورش بود. از اهالی فرهنگ و ادب و از مؤمنان روزگار خود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
18 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
سال هزاروسیصدوچهلودو زندگی ساده محمد و ربابه با تولد کودکی رنگ و روی دیگری گرفت. اسمش را حسن گذاشتند و همۀ عشق و امیدشان را نثارش ساختند.حسن در کنار برادرها روزهای کودکی را گذراند و طعم کار و فقر و دردمندی را چشید و زود مرد شد. تازه کلاس پنجم را تمام کرده بود که درس را رها کرد و دوش به دوش پدر راهی مزرعه شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
18 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
سال هزاروسیصدوسیونه روستای وامرزان دامغان، شاهد رویش جوانۀ وجودش بود. نام عباس را برایش برگزیدند. شاید هم در ناصیهاش خوانده بودند که او در آینده مردی میشود باادب و اخلاق. باصفا و دلاور مثل علمدار کربلا.پدرش علیرضا مردی بود بسیار متدین؛ اهل علم و دلشیفتۀ خاندان عصمت و طهارت. عباس در گذر سالها و روزها بزرگ و بزرگتر شد. قد کشید و به مدرسه رفت. پس از دوران ابتدایی برای ادامۀ تحصیل در مقطع راهنمایی به مدرسۀ اروندرود و برای گذراندن دوران دبیرستان به هنرستان صنعتی شهرستان دامغان رفت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
16 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
یدالله در بیستویکمین روز از ماه شهریور سال هزاروسیصدوچهلوپنج در روستای کلاتهملای دامغان متولد شد. پدرش کشاورزی با صفا و زحمتکش بود و مادرش زنی مهربان و مؤمن که دوشادوش همسرش در خانه و مزرعه کار میکرد. یدالله از دستهای پینهبستۀ پدر و کمر همیشه بستۀ مادر درس غیرت، مهربانی و مسلمانی را آموخت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
4 می 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
مشهدی علیاصغر نام چهارمین فرزندش را حسین گذاشت. دهمین روز مردادماه سال چهلوسه بود.حسین کودکی بود که غیرت، گذشت و ایثار را در کنار پدر و اشکهای زلال بر سوگ مولایش میآموخت. کتاب خدا را وقتی پنجساله بود از مادرانههای طاهرهخانم میآموخت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
9 اکتبر 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
سیداصغر فرزند سیدابوطالب در سال هزاروسیصدوچهلوشش در روستای علیان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد.در خانهای مذهبی که تعهد به اسلام و ایمان به خدا را فرا راه خود قرار داده بودند چشم به جهان گشود.دوران ابتدایی را در روستای علیان گذراند و پس از آن بهخاطر علاقه زیادی که به روحانیت داشت، وارد حوزه علمیه حاج فتحعلیبیک دامغان شد و از محضر استادانی چون مرحوم آیتالله نصیری و آیتالله سیدمحمود ترابی، و مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین آقای سیدمسیح شاهچراغی و حجتالاسلاموالمسلمین آقای شیخمحمد ترابی و… بهره گرفت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
9 اکتبر 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
ابوطالب فرزند محمدهادی، در تاریخ هشتم آبان سال هزاروسیصدوسیوهشت در دامغان متولد شد. تحصیلاتش را تا دیپلم خواند.
با شروع جنگ تحمیلی و تشکیل بسیج، وارد نیروهای داوطلب گردید و به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شد. مدت نودونه روز به جهاد پرداخت و در تاریخ نهم آذر سال هزاروسیصدوشصتویک در خط پدافندی منطقۀ عینخوش به درجۀ رفیع شهادت رسید و در دامغان به خاک سپرده شد.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
9 اکتبر 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
اولین روز آذرماه سال هزاروسیصدوچهل در روستای حاجیآباد بستجان دامغان، ششمین فرزند عزتالله و فاطمه به دنیا آمد. نامش را محمدرضا نهادند.محمدرضا پسر بزرگ خانواده و عزیزدردانۀ پدر و مادرش بود. آنقدر خوب تربیتش کردند که نگو. هیچ چیزی برایش کم نگذاشتند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب