خاطراتی از شهید محمدرضا وفایی نژاد
«شهید محمدرضا وفایی نژاد»
نام پدر: علی
مسئولیت: تک تیرانداز
تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۰۵/۰۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۰۹/۱۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر وقت به مرخصی می آمد، لباس رزمش را در می آورد و لباس معمولی می پوشید. می گفت: «مادرجان! ناراحت نباش، من جلو نیستم پشت خط بازی می کنم. یک وقت برای من غصه نخوری؟»
بعد از شهادتش فهمیدم که او آرپی چی زن پیشتاز بوده است.
(مادر شهید)
یک روز تعریف می کرد:
ما در ارتفاعات ایلام، جای صعب العبوری بودیم. یک هفته برایمان هیچ غذایی نیامد. به سراغ نان خشک ها رفتیم اما آن ها را هم حیوانات خورده بودند.
یکی از بچه ها به مزرعه نزدیک مقرمان رفت و مقداری بادمجان کند و آورد و ما خوردیم. کمی رفع گرسنگی شد تا بعد از مدتی انتظار برایمان با قاطر آب و غذا آوردند.
صاحب قاطر یکی از اهالی روستای اطراف بود. وقتی قاطر نزدیک ما رسید خمپاره ای نزدیک او اصابت کرد و قاطر و غذاها متلاشی شدند. پیرمرد خیلی ناراحت شد. به او گفتیم: «ناراحت نباش فدای سرت. پول قاطرت رو ارتش می ده.»
گفت: «برای قاطر ناراحت نیستم، برای شما ناراحتم که بعد از یک هفته گرسنگی امیدتان ناامید شد و غذاها از بین رفت.»
ما پیرمرد را دلداری دادیم و گفتیم: «مهم نیست ما صبرمون زیاده تا رسیدن غذای بعد مقاومت می کنیم.»
(پدر شهید)
خروسی غریبه بالای دیوارمان آمده بود. خروس داخل حیاط شروع به پر و بال زدن کرد تا از حریم خود دفاع کند.
من و محمدرضا در حیاط نشسته بودیم محمدرضا گفت: «مادر! یعنی من اندازه یک خروس هم نیستم که به جبهه بروم و از وطنم دفاع کنم؟»
قبل از این بارها از من خواسته بود تا راضی شوم و او به جبهه برود اما دلم به رفتنش راضی نمی شد. وقتی این حرف را شنیدم گفتم: برو مادر! رضایت می دهم که به جبهه بروی.»
او با خوشحالی پیشانیم را بوسید و رفت تا آماده رفتن به جبهه شود.
(مادر شهید)
دوره آموزشی را ۵۸ روز در پل دختر گذرانده بود. ۲۴ ساعت به مرخصی آمد به پدر و خاله اش گفت: «ما تقسیم شدیم و من به کرمانشاه افتادم اما به مادر چیزی نگید.»
دور شدن از محمدرضا برایم خیلی سخت بود. بعد از رفتن او خاله و پدرش گفتند: «ما می خواهیم به شاهرود برویم.»
من گفتم: «من هم می خواهم با شما بیایم.»
رفتیم شاهرود، جلوی در پادگان محمدرضا را صدا زدند. او سریع آمد ما هم دیگر را بوسیدیم و نشستیم کمی با هم حرف زدیم. بعد از او پرسیدم: «تو کجا افتادی؟»
تا سه بار این سؤال را از او تکرار کردم. بار سوم دیدم اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «کرمانشاه.»
گفتم: «حالا چرا گریه می کنی، خب کرمانشاه باشه اشکالی نداره.»
گفت: «مامان! من به خاطر تو گریه می کنم تو ناراحت نیستی؟» گفتم: «نه عزیزم! من ناراحت نیستم.»
بعد دیدم شروع کرد به خندیدن. به راه آهن رفتیم و او با قطار عازم کرمانشاه شد.
(مادر شهید)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
شهید محمدرضا وفایی نژاد
-
شهید محمدرضا وفایی نژاد
-
شهید محمدرضا وفایی نژاد
-
شهید محمدرضا وفایی نژاد
-
شهید محمدرضا وفایی نژاد