خاطراتی از شهید محمدرضا عالمی
«شهید محمدرضا عالمی»
نام پدر: حسین
مسئولیت: فرمانده دسته پیاده
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۱۱/۲۰
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۴/۲۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد و شهید یحیی در پشت جبهه هم کار فرهنگی میکردند. با جوانهایی که به اصطلاح تو خط نبودند و ظاهر نامناسبی داشتند دوست میشدند. کمکم اینها را به مسجد میبردند اما غصۀ محمد از آنجا شروع میشد که افرادی تنگنظر و سطحینگر کاری میکردند یا حرفی میزدند که اینها را از مسجد فراری بدهند ولی آنها همچنان به کار خودشان ادامه میدادند و خسته نمیشدند.
(خاطره ایی از حسن صالحی دوست شهید)
محمدرضا همیشه سعی میکرد دوستانی انتخاب کند که انقلابی و با ایمان باشند و از طبقۀ ضعیف و متوسطه جامعه، تا بتواند گرهای از مشکلات آنها باز کند و در غم و شادی آنها شریک باشد. در انفاق و کمک به دیگران از هیچکاری دریغ نمیکرد.
سادهزیست بود و بیریا. با مردم نشست و برخاست میکرد.
(خاطره ایی از آقای عبدالله زاده دوست شهید)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
شهید محمدرضا عالمی
-
شهید محمدرضا عالمی
-
شهید محمدرضا عالمی
-
شهید محمدرضا عالمی
-
شهید محمدرضا عالمی
-
شهید محمدرضا عالمی
شهید محمدرضا عالمی پسرعموی مادر بنده هستند مادرم آنقدر خاطره ها از سید محمد و شهید احمد عزیز دارد و هنوز پس از سالها زمانی که از آن خاطرات می گوید بغض می کند و اشک میریزد.اما خاطره خودم …تقریبا چند سالی از جنگ نگذشته بود که بخاطر ناامنی تهران و موشک باران های متعدد تصمیم بر این گرفته شد که به اتفاق پدر و مادرم به دامغان وطن مادریم برویم تقریبا من هفت ساله یا هشت ساله بودم .برای دیدار به منزل عموی مادرم رفتیم شهید محمد در منزل نبود بعد از مدتی وارد منزل شد و تا چشمش به ما بچه های قد و نیم قد افتاد خنده ای کرد و با شیطنت گفت ای جنگ زده های ترسو از صدان ترسیدید و آمدید دامغان ( با لهجه شیرین دامغانی ) من بغض توی گلویم بود و با همان حالت بچگی گفتم الهی صدام بزنه تورو شهید بشی شهید محمد هم یه ان شا الله بلندی گفت و خندید بعد از اون ماجرا بود که با اصرار بچه ها پدرو مادرهامون هم تصمیم گرفتند برگردیم تهران یا همه با هم می میریم یا جان سالم به در می بریم .
چند وقت بعد شهید محمد مجروح و در بیمارستان نجمیه بستری شدند وای عجب صحنه ای بود اولین بار که در بیمارستان دیدم رو بعد از سالها به یاد دارم خیلی دلخراش بود تمام فک و دهان سیم پیچی بود دست و پا رو با وزنه ای به سقف بسته بودند وای داشتم دق می کردم با همان بچگی جلو رفتم و سلام کردم به سختی تکان می خورد گریه ام گرفته بود تو دلم گفتم پسر عمو بخدا من الکی گفتم شهید بشی در همین گیرودار یک مرتبه رو بمن کرد و گفت اوه جنگ زده این جا چکار می کنی .. دیگه خونم به جوش اومد ولی دلم سوخت ..بعد از اینکه شهید محمد حالش بهتر شد شنیدم مجددا رفته جبهه شنیدم در گروهی غواصان بوده تا اینکه پس از مدتی دوستان و همرزمانش که از جبهه بر گشتند خبر تیر خوردن شهید محمد رو دادند . البته هر کسی چیزی می گفت همزرمی می گفت زنده بوده ، یکی گفته بود تیر خورده ولی هر چه بود وجود نازنین شهید محمد بازنگشت و خانواده سالها در انتظار بازگشت پیکر وی بود و سنگ مزاری هم به نشانه یادبود ایشان در فردوس رضای شهرستان دامغان بنا شد تا اینکه چند سال بعد در تفحص های به عمل آمده پلاک این شهید بزرگوار پیدا و در روز شهادت مولی موحدین حضرت علی علیه السلام در مراسم نماز جمعه تهران تشییع و سپس به زادگاهش شهرستان دامغان منتقل شد . یادش همیشه در دلهای ما نقش خواهد بست
شهید محمد رضا عالمی پسر عمه ی مادر من هستند، من هیچوقت ایشون رو ندیدم، چون دو سال بعد از شهادت ایشون به دنیا اومدم، پدرم مرد انقلابی بود و یک اعلامیه از این دو برادر شهید رو به دیوار کارگاهش زده بود، سالها این اعلامیه روی دیوار بود و من گاهی اوقات به عکسش نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم، یجورایی باهاش دوست شدم، بعضی اوقات هم میرفتم سر مزارش و باهاش حرف میزدم، روزایی ک دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم، کسایی که منو میشناسن میدونن که خیلی اهل شعر هستم، حافظ و مولانا و… یروز رفتم سر مزارش دلم گرفته بود، حرفامو که زدم ، کتاب حافظ جیبیمو از توو کیفم درآوردم و ازش خواستم اونم باهام حرف بزنه، بعد با این نیت حافظ رو باز کردم، این شعر اومد:
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
کو نفسی که روح را میکنم از پِیَش روان
….
شهدا واقعا زنده ن و من اینو حس کردم
اقا خیلی وبسایتتون عالیه