«شهید امرالله (امیر) بختیان»

نام پدر: حسین
مسئولیت: تک تیرانداز
تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۱۰/۲۰
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۰۵/۰۵

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زمان تقسیم نیروها رسید. من و امرالله دوره ی آموزش تانک را گذرانده بودیم. در حال بررسی وسایلم بودم که ناگهان صدای امرالله را شنیدم که با صدای بلند می گفت: «آقا ما دوره ی رانندگی با تانک رو گذروندیم، برای آموزش ما وقت و هزینه صرف شده، درست نیست حق رو زیر پا بذاریم، باید اون دنیا جواب بدیم.»
با پافشاری و اصرار او، ما را به سوسنگرد اعزام کردند. از او پرسیدم: «امرالله چرا یک دفعه صدات بلند شد؟»
با ناراحتی گفت: «آخه می خواستن ما رو بفرستن گروهان تدارکات.»
امرالله با عشق و رشادت خاص، کارهای سخت خط را انجام می داد و از این بابت بسیار خوشحال بود.

(خاطره ایی از خلیل معلم – همرزم شهید)

Gol-2

آماده رفتن شده بود. با همسر و بچه هایم خداحافظی کرد. به من که رسید، بعد از دیده بوسی، آرام سرش را کنار گوشم آورد و گفت:« این دفعه ی آخری بود که اومدم به دیدنت از این به بعد شما باید بیای دیدنم.»
با گرمی تمام خداحافظی کرد و رفت. آن روز به حرفش فکر نکردم. بعد از یک هفته خبر شهادتش را آوردند.
بر سر مزارش حاضر شدم، یاد حرف آخرش افتادم و باور کردم که آن بار دفعه ی آخر دیدار ما بود و او چه خوب از این امر خبر داشت.

(خاطره ایی از خواهر شهید – جهان بختیان)

Gol-2
وقتی وارد خانه شد از همیشه جذابتر شده بود. گفتم: «امرالله چه لباس قشنگی پوشیدی.»
نگاهی بهم کرد و خواست لباسشو از تنش دربیاره بده به من. این عادت همیشگی اش بود هر وقت از چیزی تعریف می کردم که مال او بود بلافاصله آن را به من می داد.
هنوز لباسش را کامل درنیاورده بود که گفتم: «امکان نداره بذارم از تنت درش بیاری.»
برای اولین بار به حرفم گوش داد. لباسش را مرتب کرد. به قد و قامتش نگاهی انداختم، عجیب زیبا و رشیدتر به نظر می آمد.
خبر دادند جنازه ی مطهر امرالله را دارند می آورند. با بی قراری کنار تابوتش قرار گرفتم. پارچه ی روی صورتش را کنار زدم.
نورانیت و زیبایی در چهره ی خون آلودش مشخص بود. نگاهم به لباسش افتاد، همان لباسی که می خواست به من بدهد را به تن داشت. گفتم: «امرالله! نمی دونستم این لباس زیبا رو برای ملاقات با خالقت به تن کرده بودی، سفرت به دیار عاشقان مبارک باشه.»

(خاطره ایی از خواهر شهید – صغری بختیان)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ