“بسم رب الشهداء و الصدیقین”
نه غم نان داشت و نه هوای این و آن، دلش برای ایمان میتپید و ایران. او که هم هنر داشت و هم شغل، هم آب و هم نان، به بهای جان، پای در دولتسرای عشق نهاد تا در پیشگاه جانان شرمنده نباشد. وقتی بیشتر در دنیا ماندی دیرتر دل میکنی؛ هر چه ماندنت استوارتر باشد بریدنت گرانبهاتر است.
علیاکبر جوان بود. از آمدنش تا رفتنش تنها سیویک بهار گل افشانده بود. از آغاز بهار سال سیوهفت تا میانه تابستان سال شصتوهفت؛ اما برای دلبستن به دنیا چیزی کم نداشت. همسر و سه فرزند دلبستگی کمی نبود. شغل و هنر و پدر و مادر و… هرکدام میتوانست بندی بر بندهای دل او بیفزاید اما او دل را پیش از آن به دیگری سپرده بود؛ دلی نداشت که بندی داشته باشد.