شهید وحید زارعی شوکت آبادی
فرازی از وصیت نامه:
شهید وحید زارعی شوکت آبادی
مشخصات فردی
نام و نام خانوادگی :وحید زارعی شوکت آبادی
نام پدر :علی اکبر
تاریخ تولد :۱۳۶۴/۰۳/۲۹
محل تولد :قمشه - اصفهان
شغل :
وضعیت تاهل :مجرد
مسئولیت :مردمی
سن :۱ سال
خانواده چند شهید :یک شهید
شناسنامه شهادت
تاریخ شهادت :۱۳۶۵/۱۰/۲۵
محل شهادت :اصفهان
نام عملیات :پشت جبهه
موضوع شهادت :پشت جبهه
نحوه شهادت :بمباران هوایی - اصفهان اصابت راکت
شناسنامه تدفین
کشور :ایران
استان :سمنان
شهر :دامغان
روستا :طاق
تاریخ تدفین :
گلزار :گلزار شهدای روستای طاق
زندگی نامه شهید
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
دلش آمدن پسری را گواهی میداد. پسری که در آغوش گرمش بنشیند و او آواز عشق و محبت را در گوشش نجوا کند. دلش پسری میخواست تا نجوای عشق، ذکر، دعا و راز و نیاز، همه را در حریم دلش جای دهد. دلی که تجلیگاه عشق خالقش شود.
پس خداوند صدای دلش را شنید و آرامآرام پذیرای مهمانش کرد. در شهرستان قمشه اصفهان در بیستونهم خردادماه سال شصتوچهار، پسر کوچک چشمانش را گشود.چشم در چشم مادری گشود که درد دوری و جدایی از پدر را تجربه میکرد و فراقی که با عطر جهاد در راه خدا خوشبو شده بود. فاطمه نامش را وحید گذاشت؛ زیرا میدانست خدایش تقدیرنامهای بیتکرار برایش مقدر کرده است.
وحید در دامان فاطمه بزرگ میشد. درحالیکه در قلبش نور و شعور به بالندگی رسیده بود. جای خالی پدر را در کنار خواهر و مادرش لمس کرده بود. علیاکبر روزهای نبرد را با امید به فتح و وصل میگذراند. وصل میسر شد و بعد از چندین ماه به دیدار فاطمه و وحید آمده بود. متعجب شد. با تمام وجود شاکر خداوند بود که چنین هدیهای را نصیبش کرده بود.
یک سال و نیم از عمرش نگذشته بود که صحبت میکرد و از فاطمه سراغ پدر را میگرفت. پس از بازگشت پدر تصمیم خانواده بر آن شد که به تهران بروند.
ساعت دو بعدازظهر روز بیستوپنجم دیماه سال شصتوپنج بود که فاطمهخانم درحالیکه وحید را در آغوش گرفته بود و خواهر وحید، ویدای کوچک نیز همراهشان بود، منتظر ماشین ایستاده بودند.
پدر نیز قرار بود بعد از چند دقیقه به آنها ملحق شود. ناگهان صدای آژیر خطر حمله هوایی، گوش خیابانها را کر کرد. همه مردم کوچه و خیابان به دنبال سرپناهی بودند تا لحظههایی را که بارش مرگ را به همراه داشت، از کنار دلهرههایشان عبور کند. فاطمه آغوشش را پناهگاه فرزندانش نمود و روی آنان قرار گرفت. تمام ذرات وجودش دعای عافیت میخواند. چند دقیقه بعد وضعیت سفید در گوش خیابانهای هراسان طنین انداخت. فاطمه از روی فرزندانش بلند شد؛ درحالیکه از سر وحید خون جاری شده بود، او را در آغوش کشید و فریاد میزد: «کمک! کمک …!» علیاکبر سراسیمه خود را به فاطمه رساند. در ازدحام جمعیت وحشتزده، وحید را به بیمارستان رساندند. وحید در آغوش مادر بود؛ اما فاطمه خود آغوشی میجست تا در آن لحظههای مرگبار پناهش دهد. در دل آرزو میکرد که همۀ آن کابوسی باشد و او در یک لحظه چشمهایش را باز کند و بر این همه واماندگی و درد بخندد. دریغ که تمام ثانیههایش غرق در واقعیت بود.
به بیمارستان رسیدند. وحید کوچک سرش از روی دستان مادر آویزان بود. از سرش خون میبارید. او را به اتاق عمل بردند. علیاکبر هوای سنگین و دردناک پرپرشدن وحید را تاب نیاورد و به گوشهای افتاد. گامهای محکم مرگ آمده بود تا با ردای نورانی و سرخ شهادت وحید را مهربانانه از آغوش پرمهر مادر ربوده و به مهمانی خدایش ببرد. فاطمه هر آهی که میکشید، هر قطره اشکی که از گوشه چشمش میچکید، هر بار که با صدای بلند خدایش را صدا میزد، وحید نوزدهماهه، آرام آرام در آغوش خدایش جای میگرفت.
فاطمه با وحید وداع کرد. درحالیکه دستانش رو به آسمان بود. بدون آنکه چیزی بگوید. بدون آنکه چیزی بخواهد…
“راهش جاوید باد”