نامش احمد؛ اما در گفتن شهرتش نفس کم میآورم؛ وقتی صحبت از جانباز است، سخن از مردی است که می ماند؛ صبور و سخت چون کوه.جانباز یعنی در عاشقی بی حد و بی اندازه بودن. جانباز یعنی دفتر خاطرات جنگ؛ یعنی نفسهایش پر از شمیم راز؛ جانباز یعنی زخمی در هجوم بیامان خون و خنجر؛ اما همچنان رو به درگاه عشق آورده است و هوش از سر افلاک می برد راز و نیازش.
روی دست تابستان سبز شد و در تابش آفتاب گرم لبخندهای پدر و در آوازهای لالایی عاشقانۀ مادر کنار گهواره اش رویید. فصلی به نام آینه آغاز شد؛ لبریز نور و ترانه و آواز. مثل همۀ قصه ها، قصه آمدنش با نام خدای مهربان شروع شد.
مردادماه سال هزاروسیصدوسیوشش، با به سر آمدن دقیقه ها و ثانیه ها، انتظار به پایان آمد و عطر تولدش در فضای خانۀ آقا اسماعیل پیچید و پدر نامش را نام عشق و ساغر یکصدوبیست وچهارهزار پیغمبر، احمد نهاد و احمد برازنده ترین نامی بود که پدر برایش برگزید.
در شهر ری تهران به دنیا آمد. غرق نگاه محبت و کرامت پدر و مادر متدینی بود که هر روز با عشق و اخلاص و توکل به خدا و به مدد و عنایت اهل بیت(ع) او را پروراندند.
تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی در زادگاهش گذراند و پس از آن به شغل آزاد روی آورد.
فصل شورانگیز جوانیاش با فصل رهایی مردم میهنش گره خورد و از او شیدایی سراپا شور و طوفان ساخت. در جاری رود تکبیر و فریادهای ظلمستیزانۀ مردمان میهنش قرار گرفت.
پس از پیروزی انقلاب در راه پاسداشت ارزشهای انقلاب به گروه چریکی جنگهای نامنظم شهید چمران پیوست و همواره پای در رکاب دفاع از آرمانهای انقلاب و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب در کردستان و یا در هر جای دیگر از سرزمین پاکش بود. مرید و لبیکگوی پیر جماران و دلبسته انقلاب اسلامی.
شروع جنگ، سرآغاز دیگری برای اعتلای ارزشهای والایش بود. در راه دفاع از میهن در برابر متجاوزان به دین و آیین، در کنار رزمندگان غیور و دلاور بسیجی، به پیکاری بیامان در برابر خصم زبون پرداخت و از اسلام و سرزمین ایمانیاش تا پای جان دفاع کرد. به راه سرخ پرستوهای مهاجری که بهسمت بیکرانگی کوچ میکردند، پای نهاد.
چشمهایش رود خروشان نور و مردی از جنس پاک آینه بود. احمد در جبهه ها جزء کادر یکی از گردانهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود و سالها در جبهه ها، جانفشانی و پایداری کرد. طلوع عشق در امواج خاکی بود و بغض دریا و ذوق طوفان داشت. در میان شعله های سرکش جنگ مردانه پای نهاد و تا اوج دقایقهای سرخ، پا به پای باروت و خون و موج جنون به پیش میرفت. شوق شهادت در دلش موج میزد و دل از جان و جهان بر کنده بود.
تک سوار رخشنده تر از خورشید چون با خدا نشسته بود، عطر نفسهای ربنایش به بوی خدا آغشته بود. هفت بار مجروحیت و اصابت تیر و ترکش به جای جای پیکرش، لحظهای او را از راه و مرامش برنگرداند. سه بار زخم های شیمیایی به جانش کارگر شد؛ اما با این همه، قصۀ جانفشانی های پی درپی اش همچنان پابرجا بود.
دلیرمرد سرزمین غیرت و عشق در سال هزاروسیصدوشصت وشش ازدواج کرد و سعید و سحر، ستارههای آسمان زندگی مشترک او و بانوی زلال زندگیاش، زهراخانم صادقی بودند.
احمد آسمان مردی صمیمی، تکیه گاهی مطمئن برای خانه و خانواده و بهترین بابای دنیا برای جگرگوشه هایش بود. مردی که گلبرگ جسمش آماج زخم های فراوان بود. نازکتر از گل به خانوادهاش نمیگفت و هیچوقت در برآوردن خواسته هایشان کوتاهی نمیکرد.
بعد از پایان جنگ، احمد به روستای کلاته ملای دامغان برگشت و به تأسیس مرغداری اقدام کرد تا به نوبۀ خود سهمی در شکوفایی اقتصاد و بازسازی میهنش داشته باشد. عاشقانه و پرتلاش کار میکرد و همچنان به ستون استعانت پروردگار پیچیده بود.
سالها از پی هم میگذشت و مردی که خدا او را در کوههای سر به فلک کشیده و پر برف کردستان و در دشتهای سوزان خوزستان آزموده بود و ایثار و عشق و عمل و صبر و وفا، تمام محتوای پروندهاش بود. سابقه پنج سال و اندی حضور در جبهه های نبرد و برداشتن زخمهای شیمیایی و نابیناشدن یک چشم؛ و هر روز که میگذشت، جای زخمهای دشمن بر تنش گل میکرد و ذرهذره شمع وجودش آب میشد؛ اما خزان کجا و احمد کجا! درخت، فصل خزان هم درخت میماند و او برپاترین افتادۀ خاک بود و خدا دلش نمیآمد از او جان بگیرد، میخواست ذره ذره تمام او را شهید کند.
احمد هر روز داغ بر دل و آه بر لب، جان به جانان میداد. صبور و شکیب، تن به بستر سپرده بود و به وصال میاندیشید. با وسعت دردی فراتر از حجم طاقت. به رویای گل و پنجره ایمان داشت. نگاه میکرد و دلش روشن بود به بوی بهشتی که از جاده های باز شهادت می وزید.
همرزم مردان غیرت و حماسه و غرور، به همت و چمران و جهان آرا میاندیشید؛ به آینه داران ثابتقدم و به عاشقترین مردان روزگار؛ به داغ سرخ جدایی و غربت لحظه ها و به حکمت پروردگار.
از پیکرهای پاره پاره میگفت و از زخم بال پرستوها؛ از شور دلهای عاشق؛ از جبهه آتش و خون؛ فکه و مجنون و فاو؛ و هر فصلی را از ابتدا عاشقانه میخواند. از غیرت و جانفشانی و بینشانی سخن میراند.
پیمانۀ وجودش لبالب درد بود و شمع روشن عشق در بزم جانش میدرخشید. قصۀ دلدادگی هایش را جای جای خانه اش و تخت های بیمارستان، با قلم سرخ خون نگاشتند. در ذهن دردهایش آوای زخمها جاری بود.
دردکشیدۀ عشق و چشیدۀ زهر هجر، سرانجام پس از سالها آشنایی با راه و رسم حق ستایی و تحمل رنج ها و آلام فراوان، دور از هیاهو و فارغ از قیل و قالهای دنیا، مثل کبوترهای عاشق و زخمی، نابترین لحظه های پر کشیدن و جان نثاری را تجربه کرد.
تمام رنجها و غم و غصه هایش سر آمد. آینه تقوا و ایمان، آرام، همدوش دعا به زیارت آفتاب رفت و عاشقانه بر قله های سرافرازی خیمه زد و نامش تا ابد در دفتر گلواژه های عاشقی جاودان و سرافراز و سبز ماند. با بال عشق تا اوج ستاره ها به دیدار خدایش شتافت.
زخمی سالهای نبرد و راوی قصه های سنگر، پس از تحمل بیش از نهصد روز در بستر، در تاریخ هفدهم آبان هزاروسیصدونودوپنج به آسمان پر کشید و تا بلندای آبی اشراق رفت. جانی که سرشار خدا بود، به خدا پیوست.
پیکر پاکش پس از تشییع بر روی موج دست های عاشقان و در فریادهای اللهاکبر، در باران زلال اشکها و دود اسپند و آه، در گلزار شهدای روستای کلاته ملای دامغان آرام گرفت. نام و یادش جاودانه باد.