“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
زمستان سرد تازه به پایان رسیده بود و بهار با همۀ زیبایی و طراوتش به روستا پا گذاشته بود که خداوند گل وجود محمد را به دامن پاک عذراخانم بخشید. علیاکبر مرد باصفا و زحمتکش، اولین فرزندش را در آغوش کشید. پیشانی بلند پسر را پدرانه بوسید و در طلب لقمهای نان حلال، پتک همت بر سر سنگ سخت معدن گرفت.