“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
آخرین روز تابستان سال هزاروسیصدوچهلودو، خدا خواستۀ چندینساله عبدالکریم و مرضیه را اجابت کرد و درخت آرزوهایشان را به ثمر نشاند. در بندرگز متولد شد و اسمش را غلامرضا گذاشتند و در کنارش بهاریترین پاییز را با شور و شوق و لبخند گذراندند.
تازه به حرف آمده بود و با هر مامان و بابا گفتنی، قند را توی دل پدر و مادرش آب میکرد که خزان مرگ به باغ وجود مادر زد و شرنگ غم بیمادری را به جانش ریخت.