“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
متولد سال هزاروسیصدوچهلوپنج بود، اما نه! رفتارش بیش از اینها را نشان میداد. فرزند روستایی امیرآباد و پروردۀ دست پدر و مادری زحمتکش؛ تا کلاس سوم دبیرستان درس خوانده بود اما معلم عشق بود و استاد اخلاق. کودکی را در مزرعه و کنار جوی و درخت گذرانده بود. با پدرش محمد امیراحمدی، بیل زده بود، درو کرده بود و روی دامان مادرش قصهها از عشق و ایمان و شجاعت شنیده بود. کوچک بود اما نقل بزرگواریاش بر زبان اهل روستا بسیار میرفت.
جنگ که شد ابراهیم پانزدهساله تاب نیاورد. درس و تحصیل را رها کرد. خانم فاطمۀ زهرا(س) را واسطه کرد تا فاطمهخانم اجازه داد و راه افتاد.
شصتوشش روز تفنگ روی دوشش گذاشت و مردانه جنگید و جنگید تا زمستان سپید دشتعباس را با خون خود سرخ کرد.
به گواهی تقویم، پایان شکوهمند زندگانی بزرگمرد امیرآباد، بیستم بهمنماه سال هزاروسیصدوشصتویک در عملیات والفجر مقدماتی در فکه بود؛ او در دل عاشقان تا همیشه زنده خواهد بود و سنگ مزارش در امیریۀ دامغان تنها مرهمی است برای دل بازماندگان.
“راهش جاوید باد”