“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
وقتی به دنیا آمد به قدری لطیف و معصوم بود که چون شاپرکی رقصکنان در فضای دلنشین خانۀ آقا باقر نشست. گلستان با صفا و زیبای دامان مادرش پذیرای نرمی و لطافت او شد. انگار در مشت دنیا دیده نمیشد. آبان پاییز سال سیودو، بیستوچهارمین روزش را تجربه میکرد که قدوم آرام قاصدک بهشتی در این زمین تیره و سخت قرار گرفت.
روزی که آمد تمام یادگارهای بهشتی را که همراهش بود -همان چند قطره اشکش را میگویم- در گوشهای از دل کوچک و خداییاش پنهان کرد. آقا باقر پدرش کارمند دخانیات بود و رنج شیرین کسب روزی حلال سنتی بود برایش به یادگار از پدرش. علیرضا با تمام کودکی رسم دنیا را خوب میدانست که هر چه از جنس شیشه است خواهد شکست و هر چه دلی نازکتر باشد، شرحهشرحهتر خواهد شد. کودکی را در کنار خانواده و برادران همواره ساکتش میگذراند و تمام امیدش به لطف خدای لطیف و مهربانش بود. پس از رویارویی با حقیقت زندگی، آن زمان که فهمید برادرانش قدرت تکلم ندارند، دانست که در سکوت، تمام فرشتگان به مناجات معبود مشغولند. پس آموختن در سکوت را آغاز کرد. کودکی داغ و پرشور که در کنار زمزمههای ذکر مادربزرگ ایمان میاندوخت و پختگی نصیبش میشد.
زمانی که او شش ساله بود خانواده تهران را برای زندگی انتخاب کرد. اما علیرضا که با بوی عطر ایمان چادرنماز مادربزرگ و با لبهای فرشتگان که هر روز بر سجادۀ مادربزرگ آرامش نصیبش میکردند خو گرفته بود، نتوانست این شوروشوق را ترک کند. بنابراین زندگی در کنار مادربزرگ را انتخاب کرد.
تحصیلاتش را در دامغان میگذراند. دوم دبیرستان بود که تصمیم گرفت رشته ریاضی بخواند و چون دامغان رشته ریاضی و فیزیک نداشت، علیرضا باید برای همیشه شهر خاطرات کودکیاش و دستان مؤمن و ناتوان اما رو به آسمان مادربزرگ، بیقراری کوچههای پیر و چروکیدۀ شهر و صدای همهمۀ بچگیهایش و آواز شاد پرندگان روی درختان بلندقد کاج را ترک میکرد و به تهران میرفت.
به تدریج شور و شعورش به بلوغ میرسید که در پانزدهم آبانماه سال پنجاهویک در دانشگاه افسری نیروی هوایی تهران پذیرفته شد. فصل جدیدی از عمرش را آغاز کرد. او خوب میدانست در پس هر معرفت، هزاران رنج نهفته است و موهبت رنج، طراوت ایمان است و چشیدن جرعههای نور. خلوت و تأمل را بارها در صبوری و سکوت تجربه کرده بود.
علیرضا فرزندی بود از فرزندان حضرت آدم که بالهایش را به امانت نزد فرشتگان گذاشته و به زمین خاکی هبوط کرده بود؛ بنابراین وقتی کودک بود، دلش میخواست پرواز کند. حالا در جایی بود بالاتر از ابرها. بارها و بارها پرواز را تجربه کرده بود درحالیکه میدانست هنوز در آسمان دنیا و حصار شیشهای آن مسافری است جامانده.
لحظاتش با نور ایمان میدرخشید و بالندگی او در مرتبههای دنیایی بهخوبی قابل لمس بود. سال پنجاهوچهار برای ادامۀ تحصیل و تکمیل آموختههایش عازم آمریکا شد. دو سال بعد در سال پنجاهوشش، خلبانی شده بود که رازهای پرندگان را از گوش ابرها خوب شنیده بود و آسمان نیز او را خوب میفهمید.
به حرمت ایمان و صبوری که آموخته بود، روزهای ظلم و تاریکی و جهالت حکومت را پشتسر گذاشت. پس از پیروزی انقلاب پرندۀ آهنی f14 را رام دانایی و ایمان خود کرده بود و راه و رسم این سفر نیلگون را نیز به دانشجویان دانشگاه نیروی هوایی نیز میآموخت.
علیرضا مسافری بود که رازهای خداوند را میشنید تا از راه باز نماند. پس در بیستوسوم تیرماه سال پنجاهوهشت، دست در دست همسفرش گذاشت. آن دو جوان چشم در چشم هم دوختند و دست بر مکتوب عاشقی گذاشتند و همقسم شدند که تا پایان دنیا و فهمیدن تمام رازهای کتاب زندگیشان در کنار هم بمانند.
خانم کریمی همسفر مهربان و صمیمی روزهایی برای علیرضا بود که از جنس آب و آینه و عشق بودند. هر روز که بیشتر علیرضا را میشناخت، از باران ایمان او دشت وسیع قلبش سیرابتر و قدمهایش در همراهی او محکمتر میشد. حالوهوای با علیرضابودن آنقدر برایش لذتبخش بود که به حرمت نیکسرشتی و مهربانی او نام اولین فرزندش را به مدد سیرۀ علیرضا احسان گذاشت. احسان کودکی سهساله بود که خواهرش آزاده در میان این جمع با صفا قرار گرفت. با هر فریاد کودکانهاش انگار آزادگی پدر را فریاد میکرد و مادر سرشار از این نیکنامی فرزند میشد. پایگاه شکاری اصفهان روزهای بهیادماندنی از علیرضا و خانوادۀ صمیمی و با ایمانش را در ذهن خود ثبت نموده است.
آن روزها، علیرضا آنقدر دلش وسیع شده بود که تمام ستارگان آسمان را در وسعت آن احساس میکرد. روشنایی ایمانش چنان بود که به زیارت کعبه و قبلهگاه عاشقان فرا خوانده شد. چهار گوشهای آسمانی که قرار گرفتن آن بر زمین، منتی بود برای زمینیان. روزهای جنگ و مبارزه هم بود و او هر لحظه خود را در مسیر مبارزه میدید و ابتلا. باید نسیم سرزمین وحی را با تمام جانش میچشید؛ اما فقط هفت روز مانده بود تا هفت وادی عشق را در طواف کعبۀ دل تجربه کند؛ دلش قرار نداشت.
در تیرماه سال شصتوشش به تمام بیقراریهای دلش پایان داد. درحالیکه همسر و فرزند و اقوام به حرمت مسافر سرزمین ابراهیم گردش حلقه زده بودند به پایگاه شکاری اصفهان مراجعت کرد و برای انجام یک مأموریت برونمرزی اجازه پرواز گرفت.
علیرضا پرواز کرد و عالم بود که همۀ عالم زمزمهکنان در مناجاتند و طواف. او هم رفت و دوید مثل آسمان و آرام گرفت در کنار معبود مثل آسمان.
“راهش جاوید باد”
افرین بر شما که کار خوبی کردی. خدا خیرتون بده