“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
فاطمه خانم آن روز رنگوروی خوبی نداشت. هر طور بود برای آقا حبیبالله صبحانه آماده کرد تا او را با آرامش از خانه بدرقه کند. پنجم آذرماه سال چهلوشش بود. پاییز بود و سردی هوا گزنده. صدای زنگ کاروان شتران در کویر آرام، کمتر به گوش میرسید و یکی از کارهای حبیبآقا که ساربانی بود از برنامههایش حذف میشد. آن روزها حبیبالله زودتر به خانه میآمد چراکه میدانست فاطمه خانم شرایط جسمی مناسبی ندارد. هر لحظه ممکن بود بیتاب دردی شود که به نُه ماه چشمانتظاریشان پایان دهد.