“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
انگار آمدن تو نزدیک است. درد شیرینی بیمحابا بر جان عفت نهیب میزند. در آخرین قدمهای خردادماه سال چهلوپنج در بیستوهفتمین روزش؛ تهران زادگاه گل وجود تو شد.
حسنآقا دیگر سر از پا نمیشناخت. بندبند وجودش تشنۀ دیدن تو بود. تشنۀ بوییدن؛ تشنۀ بوسیدن و لمس وجودت. خوشحالی از سر و صورتش میبارید. او چهارمین ستارۀ زندگیاش را وحید نامید.
حسنآقا مرد خدا و متدینی بود که با عرق جبینش در آهنگری، روزی حلال به خانه میآورد و عفتخانم، مادر نمونهای که با تمام وجودش در تربیت فرزندانش همت میگماشت.
بچهای دوستداشتنی بودی. با چشمان و ابروان مشکیات، دل عفت را میبردی و با بابا گفتنت، غنجی بر دل حسن میانداختی. خوب بودن زیادیات، شیطنتهای کودکانهات را میپوشاند.
حالا هفتساله شدی و گاه علمآموزی در کلاس درس و مدرسه. با اینکه زیاد اهل درس و مشق نبودی؛ اما همیشه نمراتت عالی بود.
مسجد که شده بود خانۀ اول تو. از بازیهایت گرفته تا کلاس ژیمناستیک و قرائت قرآن. تمام ماه مبارک رمضان هم که کفشدار کوچک مسجد بودی.
خیلیها اینگونه تو را وصف کردهاند: بسیار متدین، سحرخیز، پرتلاش، آرام، مهربان، اهل رفاقت و دوستی، محجوب و متواضع. با محبتی که در نگاهت بود و شکوفههای صداقتی که در کلامت میشکفت. با روحیاتی خارقالعاده و ارزنده.
مبارزات تو در دوران ظلمت شاهنشاهی؛ همان روزهایی که چوبدستی به دست میگرفتی و به تظاهرات میرفتی؛ اعلامیه پخش میکردی و خیلی کارهای دیگر…
امام آمد و بر کشور نور ایمان پاشید و تاریکی ظلمت رفت. پایگاه بسیج که در مسجد به پا شد، در کارهای فرهنگی همکاری داشتی. از موتور شخصیات در گشتهای شبانه استفاده میکردی.
چندی نگذشت که ظلمی نابرابر بر کشورمان آغاز شد. ایران یکپارچه بسیج شد؛ برای دفاع جانانه از میهنت تو نیز به پا خواستی.
از آن روزی که مجید، برادرت شهید شد، لحظهای به ماندن فکر نمیکردی. ذوق و علاقهات به جبهه چندین برابر شد. میخواستی ادامهدهندۀ راه برادر باشی.
حس مادرانهای به عفت میگفت که این پرنده نیز در قفس زندگی نمیماند و او هم پریدنی است…
سال شصتویک در پادگان امام حسین (ع)، دستۀ انفجارات ثبتنام کردی و سال شصتودو پایت به میادین رزم و حماسه باز شد.
«جنگ جنگ، تا رفع کل فتنه. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک…
سلام بر تو ای حسین! ای خون خدا! ای قائم! ای نفس مطمئنه و ای آیت راضیۀ مرضیه! شهادت میدهیم که تو برای برپا داشتن آئین حیاتبخش رسول خدا قیام کردی؛ آئینی که نور هدایت را بر دلهای تاریک بادیهنشینان تاباند.
پس ای یاور مظلومان! ای خون خدا! نظر عنایتی بنما و نوید فتح نهایی را به امت سلحشور حزبالله هدیه ده.»۱
در اولین اعزامت قدم بر خاکهای رمل فکه گذاشتی و پس از آن در عملیات والفجر مقدماتی سمت تخریبچی را بر عهده داشتی. ارتفاعات قلاویزان شهر مهران هنوز رد پای تو را در عملیات والفجر۱ به یادگار دارد.
مداح و روضهخوان بودی. خیلیها گفتهاند حالت روحانی و عرفانی خاصی داشتی. حسنآقا میگفت: «وحید نور بالا میزند.»
در کنار جبهه به درست نیز ادامه دادی و دیپلمت را گرفتی. یک بار هم به افتخار جانبازی از ناحیۀ آرنج نائل آمدی. نزدیک دو سالی میشد که در میادین جهاد حضور داشتی. زمانی هم امدادگر بودی و تیماردار رزمندگان.
صحنه، صحنۀ کربلا بود و واقعه، واقعۀ عاشورا. عاشوراییان، تو را به خود میخواندند.
شلمچه یکپارچه آتش بود. صدای شلیک خمپارهها، گوش آسمان را کر کرده بود. بوی دود و خون، همه جا به مشام میرسید.
زمزمههایت به گوش آسمان میرسید:
«یا رب به منای عشق قربانم کن
وانگه به سرای خویش مهمانم کن
گر هیچ نیَم لایق این دعوت تو
از لطف، طفیلی شهیدانم کن»۲
ترکشهای بیامان توپ، جسم پاک تو را نشانه گرفت. عملیات کربلای۵، آغاز پرواز تو بود. چه معامله پرسودی با خدایت کردی؛ فانی دادی و باقی گرفتی. جسم دادی و جان گرفتی. جان دادی و جانان گرفتی. به راستی چه لذتی دارد شهادت…
پیکر پاک وحید بر روی دستان گرم مردم میهنش تشییع شد. جمعیت یکصدا شعار میداد:
«امشب شهیدان ما مهمان تازه دارند
از جبههها آمده، غسل و کفن ندارد
مادر خبر ندارد، دیگر پسر ندارد»
بهشت زهرای تهران، میزبان گل وجود وحید شد.
“راهش جاوید باد”
چه جوری میشه با خانواده شهید ملاقات کرد.