خاطراتی از شهید محمدرضا صدرالهی
«شهید محمدرضا صدرالهی»
نام پدر: حسین
مسئولیت: آرپی جی زن
تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۰۶/۲۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۰۸/۰۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عملیات غرب سوسنگرد آغاز شد. تانک های دشمن آن طرف خاکریز در مقابلمان در حال پیشروی بودند. محمدرضا به همراه بچه ها در مقابل دشمن آهسته به خط نزدیک می شدند و آرایش می گرفتند. در موضع جدید جا گرفتم و فقط می توانستم آن طرف خاکریز را ببینم. انهدام تانک ها خبر از موفقیت بچه ها می داد.
در حال رصد کردن کار بودم که تیری به من اصابت کرد و راهی بیمارستان شدم. بعد از عملیات بچه ها به عیادتم آمدن و خبر تلخ شهادت محمدرضا را دادند.
آن ها می گفتند: «بیشتر گلوله ها را محمدرضا به سمت تانک ها شلیک می کرد و باعث انهدام آن ها می شد و ما از شجاعت او روحیه می گرفتیم. چند روز طول نکشید که خط را پس گرفتیم و منطقه را پاکسازی کردیم.»
با دیده ایی اشکبار و بغضی فروخورده، حرف های آن ها را گوش می دادم و ناباورانه به شهادت محمدرضا فکر می کردم.
(خاطره ایی از سیداسماعیل حسینی – فرمانده دسته شهید)
در آزمون پزشکی هم آلمان و هم هند قبول شده بود، پدر راضی بود اما مادر تاب دوری پسر را نداشت تا بالاخره رضایت مادر هم جلب شد اما برای خروج از کشور نیاز به کارت پایان خدمت بود. هر چند راه های دیگری هم برای خروج از کشور بود اما او تصمیم گرفت از طریق قانونی عمل کند لذا یک سال زودتر داوطلب سربازی شد و قید درس در خارج را زد.
وقتی جنگ شروع شد او سر از پا نمی شناخت از هر فرصتی برای حضور در جبهه استفاده می کرد.
برای مرخصی آمده بود. در حیاط مشغول جارو زدن بودم که دیدم ساک به دست گرفته و لباس پوشیده از اتاق خارج شد. با تعجب نگاهش کردم پرسیدم: «کجا ؟!!»
گفت: «جبهه.»
گفتم: «هنوز دو روز دیگه از مرخصیت مونده.»
گفت: «نمی تونم دیگه بمونم. بچه ها زیر تیر و ترکش هستند، باید برم.»
صورتش را بوسیدم و به خدا سپردمش.
(خاطره ایی از مادر شهید)
پرسیدم: «محمدرضا! تو برای رفتن به جبهه مشکلی نداری؟»
گفت: «نه! فقط مادری دارم که خیلی بی دله و طاقت دوری من رو نداره.»
این جمله را بارها از او شنیده بودم.
همه آمده بودند برای تشییع جنازۀ محمدرض.ا حیاط پر بود از مرد و زن هایی که گریه می کردند. نگاهم به پدر شوهرم افتاد که به شدت گریه می کرد. به کنارش رفتم و گفتم: «چرا اینقدر گریه می کنی؟»
گفت: «مریم! مگر نمی دانی محمدرضا شهید شده؟ چرا هیچی نمی گی؟»
به اطرافم نگاه کردم، به یاد حرف محمدرضا افتادم «مادر بی دلی دارم فقط مشکلم همینه.»
بلند شدم ایستادم با صدای بلند گفتم: «چرا گریه می کنید؟ مگه شهید هم گریه داره؟ اگه کسی مستحق گریه کردنه اون منم. ببینید که هیچ اشکی از چشمانم نمیاد.»
همه متعجب به من نگاه می کردند. سکوت شلوغی بر خانه حاکم شد. مردها از خانه خارج شدند و به حیاط کناری رفتند و زن ها به داخل اتاقها.
در حیاط تنها ایستادم، سرم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا! به علی اکبر حسین(ع)، این قربانی را از من بپذیر.»
حس می کردم محمدرضا ناظر به رفتار من است. گفتم: «محمدرضا می بینی این مادرته که اشک نمی ریزه و دیگه بی دل نیست.»
سر به آسمان بلند کردم و گفتم: «اما تو خدا از سوزش جگرم با خبری. تو ای پروردگارم که پسرم رو به خوان کرمت میزبان کردی با تو معامله می کنم تا مورد شفاعتش قرار بگیرم.»
(خاطره ایی از مادر شهید)
در را باز کردم. حیرت زده به سر و صورتش نگاه کردم. حسابی کبود و زخمی شده بود. اهل دعوا و زد و خورد نبود.
خدای من! چه اتفاقی برایش افتاده. او را به داخل حیاط آوردند. نای راه رفتن نداشت. کناری نشست. آب برایش آوردم پرسیدم: «چی شد؟ محمدرضا تو که اهل کتک کاری نبودی؟»
کتابش را به من نشان داد. بازش کردم. عکس های اول آن را که شبیه آلبوم خانوادگی شاه ملعون بود را کنده بود. گفت: «به خاطر همین مرا به شهربانی بردند و حسابی کتکم زدند.»
لبخندی بی رمق بر چهره اش نشست. می دانستم این آخرین کتک های او نخواهد بود.
(خاطره ایی از محمدمهدی – برادر شهید)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
شهید محمدرضا صدرالهی
-
شهید محمدرضا صدرالهی
-
شهید محمدرضا صدرالهی