خاطراتی از شهید حسن عزیزیان
«شهید حسن عزیزیان»
نام پدر: میرزا
مسئولیت: معاون گردان پیاده
تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۰۱/۰۳
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۰۵/۰۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عملیات والفجر ۸ بود و شرایط بسیار سخت. به نحوی که از دو شب گذشته در حال حرکت بودیم و پلک روی هم نگذاشته بودیم. سومین شبی شد که در منطقه بودیم. خستگی چندروزه و نبود استراحت، همه دست به دست هم داده بود تا منتظر فرصتی باشیم که چند لحظه استراحت کنیم.
تو همین درگیریها ترکش به گونهام خورد و فکم خوب باز نمیشد. غذا خوردن هم مشکل بود.
موقع ناهار داییحسن که حکم پدر برای ما داشت، با صبر و حوصله خاصی، چنان لقمهها را کوچک میپچید و در دهانم میگذاشت که انگار نه انگار در جنگ بودهاست و نبرد بیامانی داشته است.
شب قرار بر این شد که عدهای نگهبانی بدهند و عدهای دیگر بخوابند. قرعهکشی کردیم؛ قرعه به نام من افتاد. رو به عزیزیان کردم و گفتم: «داییجان! اگه اجازه بدین، من بخوابم و شما نگهبانی بدین. بعد نوبت شما که شد من نگهبانی بدم.»
در آن شرایط بحرانی که بچهها واقعاً خسته بودند، فوراً بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنه یا اعتراضی کنه، پذیرفت و من خوابیدم. اتفاقاً به خواب هم نرسیدیم چون عراقیها شروع به پیشروی کردند و درگیری نزدیک و شدیدی درگرفت و تا صبح ادامه پیدا کرد و تعدادی از بچهها شهید و مجروح شدند.
(خاطره ایی از سیدمحمدحسن مرتضوی – همرزم شهید)
غروب که میشد دست بچههای کوچک رو میگرفت و میگفت: «بچهها! بیاین وضو بگیریم بریم مسجد.»
خودش هم میایستاد و چند تا این طرفش مینشاند و چند تا هم اون طرفش.
بچهها کلی ذوق میکردند که با داییحسن رفتند نماز خواندند.
خیلی هم تشویقشان میکرد.
(خاطره ایی از زنعموی شهید)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان
-
شهید حسن عزیزیان