نوشته هایی با برچسب ستارگان پرفروغ
12 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
فرزند قربان و زلیخا، سال هزاروسیصدوسیوهشت در کلاته از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. نصرالله نام گرفت. وی
تا پنجم ابتدایی تحصیلاتش را ادامه داد. پدرش به شغل کشاورزی میپرداخت. به خاطر شرایط بسیار سخت زندگی به مازندران رفتند و مدت نه سال در آنجا بودند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسینآقا و گلخانم روزهای پرالتهابی را پشتسر میگذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برایشان تقدیر کرده بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسینآقا بههمراه تمام درختان و گلهای روستای با صفایشان، کلاتهرودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود شکرگزار خدایش شد.
نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتداییاش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوبآهن رفت و در آنجا مشغول شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
وقتی به دنیا آمد به قدری لطیف و معصوم بود که چون شاپرکی رقصکنان در فضای دلنشین خانۀ آقا باقر نشست. گلستان با صفا و زیبای دامان مادرش پذیرای نرمی و لطافت او شد. انگار در مشت دنیا دیده نمیشد. آبان پاییز سال سیودو، بیستوچهارمین روزش را تجربه میکرد که قدوم آرام قاصدک بهشتی در این زمین تیره و سخت قرار گرفت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
علیرضا فرزند علیاکبر در سال هزاروسیصدوچهلوپنج در تهران به دنیا آمد. او فرزند اول خانواده بود. ابتدایی را در روستای جزن خواند و برای ادامه تحصیل به دامغان رفت. پس از سوم راهنمایی درس را رها کرد و برای کار به تعمیرگاه مکانیکی رفت. مدتی کار کرد و بعد رفت در شرکت سامان مشغول به کار شد. آخر ماه که حقوق میگرفت، پولش را به دست مادرش میداد تا هر چه که نیاز دارد بردارد و بقیه را برایش پسانداز کند. به فکر خرجی سربازیاش بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
مهدی فرزند محمدرضا در تاریخ پانزدهم خردادماه هزاروسیصدوپنجاه در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود؛ در خانوادهای مذهبی و اصیل.
پدر ایشان مغازۀ باطریسازی اتومبیل دارد و از این راه زندگی آبرومندی را با زحمت فراوان برای خانواده فراهم میکند. او هم یاور پدر بود در مغازه و هم دلگرمی برای مادر در خانه. ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
ششمین روز تیرماه سال چهلوهفت، خداوند پسری به آقای محمد بناییان از شهرستان دامغان عطا نمود که نامش را هادی گذاشتند. پدر با شغل بنایی نان حلال سر سفره خانواده پرجمعیتش میگذاشت.
هادی تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی ادامه داد. با شروع جنگ تحمیلی قید درس و مدرسه را زد و سنگر جبهه را به جای نیمکت کلاس انتخاب نمود. هر چند سنش کم بود، با رضایتنامه جعلی و به اصرار خودش همراه برادرانش مهدی و ابوالفضل راهی جبهه شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
11 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
داستان سرسبزی درختان هنوز در باور باغها ماندگار نشده بود که با اولین سوز پاییز مواجه شدند. این یعنی آغاز زندگی از جنس خزان و خزان یعنی شاعرانهترین سلام خداوند به عالمیان به واسطۀ رنگها و برگها و نسیم سرد و نوازش سوزناکش. در میان این همه هیاهوی شاعرانه، صدای گریۀ کودکی در روستای حسنآباد در کویریترین نقطۀ شهرستان دامغان در اولین ساعات اولین روز از مهرماه سال هزاروسیصدوسیوشش در آشیانۀ گرم و صمیمی آقا محمدحسن و صغریخانم بلند بود. کودک علیاکبر نامیده شد تا شاید به یمن ورودش پاییزی ملس و دلچسب را همچون انارهایش بر جان زندگی آقای بصیری بنشاند و نشاند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
11 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
اولین روز فروردین هزاروسیصدوچهلوپنج در همسایگی مسجدجامع شهر دامغان، در خانهای که از در و دیوارش عطر عشق و مهربانی بلند میشد، حمید آخرین فرزند خانوادۀ برناکی به دنیا آمد.
پدر، رادمرد زحمتکشی بود که برای لقمهای نان حلال عرق میریخت و مادر، بزرگبانویی که قرآن را با صبر و حوصله به زنان شهر میآموخت. پس جرعهجرعه عشق به ائمه(ع) را به کام پسرکش ریخت و گهوارهاش را با ذکر آیات قرآن و احادیث جنباند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
11 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
علیاکبر سال هزاروسیصدوچهلوپنج در شب بیستوهفتم رمضان به دنیا آمد. در دوران کودکی بسیار ساکت، مهربان و حرفشنو بود. وقتی در دوران دبیرستان درس میخواند به مادرش در نگهداری خواهران دوقلویش کمک میکرد. از دوره نوجوانی با قرآن و نماز مأنوس بود و برادران و خواهران خود را به این امر تشویق مینمود. ادامه مطلب
ادامه مطلب
11 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
بیستمین روز دیماه سال هزاروسیصدوسیوهشت بود و سوز سرما؛ اما شوق دیدار روی نورسیده، خانه را برای اهالی با صفایش گلستان کرده بود. در شهرستان دامغان به دنیا آمد و نامش را امرالله نهادند تا همیشه بندهای مطیع برای مولایش باشد.
حسینآقا مردی که لحظهای از کار و تلاش غافل نبود و رزق و روزی خانوادهاش را با عرق جبین درمیآورد و در کاسۀ اخلاص، سر سفرۀ خانه و خانواده میگذاشت تا فرزندانی سالم و صالح تربیت نماید.
ادامه مطلب
ادامه مطلب