نوشته هایی با برچسب ستارگان پرفروغ
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
دهم آبانماه سال هزاروسیصدوپنجاهونه، در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. پدربزرگش مرحوم سیداسحاق، به علت علاقۀ بسیار به حضرت علیاصغر(ع) نام او را علیاصغر گذاشت. پدرش سیدعباس، کشاورز و دامدار بود و به حلال و حرام بسیار اهمیت میداد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
او را میشناسی، اگر اهل جبهه و جهاد و شهادت باشی با اولین نگاه و با اولین کلام، محبت او در دلت ریشه میزند. کوههای سربهفلککشیده غرب و دشتهای تفتیده و سوزان جنوب هم او را میشناسند. آوای گامهای استوار او در بحبوحۀ آتش و خون، در تنگه چزابه و عملیات فتحالمبین، در میمک و دالاهو و نوسود و در غرب، هنوز طنینانداز است. روستاهای گنبد در شمال سرسبز نیز همت او را برای ساختن و آبادکردن از یاد نبردهاند. صاحب قلب سلیمی که دریایی از اطمینان، آن را چنان لبریز کرده بود که جز خدا را نمیدید و جز او را نمیجست.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در دل کوهسار شمالی و سرسبز دامغان، در روستای کلاته، در دهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک، چشم و چراغ اهل خانه به نور تولدش روشن شد. دامان مهربان طبیعت مأمن بالیدنش بود. خیلی زود قد کشید و بزرگ شد و به مدرسه رفت. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رسانید و پس از آن پابهپای پدر و افراد خانواده در مزرعه و باغ کشاورزی میکرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در سومین روز از ماه اردیبهشت سال هزاروسیصدوسی، گل از گل روی علیاصغرآقا و نرگسخانم شکفت و چشمشان به جمال محمد، اولین فرزندشان روشن شد. عطر و بوی تولد محمد در کوچهباغهای روستای صیدآباد دامغان پیچید.
در خانوادهای بسیار زحمتکش و متدین به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را که در روستای صیدآباد به اتمام رساند، خانواده قصد مهاجرت به تهران کرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
خدایا! چرا خونمان را میریزند؟! جرممان چیست جز حُب تو؟!
از هابیل تا کنون همواره شهیدمان ساختهاند. قرنهاست که زنجیر بر پایمان و شکنجه همراهمان است.
پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» میهراسند؟ چرا از ایمان میترسند؟
خدایا! ماندن چقدر دشوار است و در غربت زمین، بییار و یاور حضورداشتن، همانند غیبت است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دستهایمان را بسته و غم در سینههامان نشسته است.
ما از نبودن یارانمان رنج نمیبریم، بلکه از بودن خویش در رنجیم…! ما میدانیم که آنها زندهاند و ما مرده.۱
بهمنماه سال هزاروسیصدوسیوشش، در سرای مشهدی محمد در شهر دامغان صدای دنیاییشدن نوزادی پیچید که «مهدی» نام گرفت تا هدایتگر خیل عظیمی از جوانان و نوجوانان این سرزمین باشد. دیری نپایید که خانوادهاش عزم تهران کرد و در محلهای از جنوب شهر، زندگی پرمعنویتی را آغاز کردند. زندگی در محلههای فقیرنشین تهران، طعم فقر و محرومیت را به او چشاند و با تمام مشکلات و کمبودها تحصیلات ابتدایی و متوسطه را با موفقیت طی کرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
تابستان بود و خورشید تیرماه سخاوتمندانه بر اهالی کویری شهر دامغان طلا میپاشید. خوشههای گندم به بار نشسته بود. خنکایِ نسیمِ تولدِ محمدعلی خستگی انتظار نهماهه را از تن مادر و پدر به در کرد. هجدهمین روز از اولین ماه گرم سال هزاروسیصدوسی محمدعلی پا به عرصۀ گیتی نهاد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
«امید آن است که ولی نعم، این میهمانان را که به سرای او میروند از محضر خود کامیاب فرماید و به این عزیزان که در این جنایت هوایی بهسوی او پرواز کردهاند اجازۀ ورود به محفل خاص خود دهد.» (امام خمینی(ره))۱
صبحگاه نخستین روز بهار سال هزاروسیصدوبیستوسه روستای حسنآباد دامغان شاهد رویش جوانۀ سبزی شد تا درختی شود پرثمر و پایدار برای همیشه.پنجرهای به سوی آسمان از خانۀ سیدمحمد باز شد و بسان غنچهای معطر گل خورشید شکفت و پدر نامش را ابوالقاسم نهاد. مادرش خوب دریافته بود که این فرزند نگاه روشنش ریشه در باغ سحر دارد. دلش گواهی میداد که این فرزند با بقیه فرق دارد. اگر همه فرزندان از مادران دل میبرند او از مادرش دل میربود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
پنجمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوشصت هجری شمسی، روستای خورزان دامغان، خانۀ حسینآقا شاهد زیباترین حضور زندگی و لبخندهای اجابت پروردگار بود.
نور تولد مهدی چشم ستارگان فلک را روشن کرد و آسمانیان به نامش غزلخوان شدند وقتی که در آغوش مهربان مادر جای گرفت. هیچ کس جز خدا نمیدانست که مادر مهدی از جملۀ مادرانی است که دستهگل به رود میفرستند؛ گاهی به نیل، گاهی به علقمه یا اروند و کارون…
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
بیستودوسالگیاش را در تابوت نهاده بودند. پیرمرد چشمان گریان و نگاه نجیبش را به اطراف چرخاند؛ جز تعداد اندکی پیر و جوان کسی دوروبرش نبود. نیمههای شب مخفیانه و غریبانه آمده بودند امامزاده پیکر عباس شهید را دفن کنند. کربلا بود انگار! یاد مولایش امامحسین(ع) افتاد. پاهایش رمق راهرفتن نداشت؛ داغ عباس شهید کمرش را شکسته بود. از نای جان نالید و زمزمه کرد: «جوانان بنی هاشم بیایید….»
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
حسین فرزند ابوالقاسم، در شانزدهم فروردینماه هزاروسیصدوچهلوهشت در روستای طاق پا به عرصۀ زندگی گذارد. تحصیلات ابتدایی را در آموزشگاه ناصرخسروی طاق گذرانید. از کودکی علاقۀ زیادی به کتابخواندن داشت. برای ادامه تحصیل راهی شهر دامغان شد و مقطع راهنمایی را در آموزشگاه شهید حسنبیکی به پایان رسانید. قبل از آنکه دیپلم بگیرد، برای چند سالی در همان زادگاهش در کنار پدر بزرگوارش به شغل دامداری پرداخت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب