نوشته هایی با برچسب ستارگان پرفروغ
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
تو همان خورشید بیغروبی که همچون روشنان آسمانی از عرش کبریایی قدم بر پهنۀ گیتی نهادی و چون طراوت باران نرمنرم شادی بخشیدی و بالیدی. سال هزاروسیصدوسیوشش بود که روستای عبدیا میزبان قدوم پاکت شد. تازه ده روز از ماه مهر خدا گذشته بود.پدرت سیداحمد، مرد باصفا و اهلدلی بود که نام زیبایت را با توسل به ائمه(ع)، محمدرضا خواند. سیدمحمدرضا، فرزندی از تبار پاکی و نور.تحصیلات ابتداییات را که در زادگاهت گذراندی، بههمراه پدر و مادر مهاجر شهر تهران گشتی.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
یازدهم مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک در روستای مایان، شهرستان دامغان خداوند رخصت دیدار شکوفۀ وجود، علیاکبر را به آقا علیاصغر و همسرش عطا کرد.
خانوادۀ عسکری، خانوادهای متدین، زحمتکش، مخلص و بیریا و باصفا بودند. علیاکبر در فضای خانهای سرشار از ذکر خدا و عبادت و نیایشهای شبانه، آرام آرام قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
بهار بود و بوی سبز خدا در روستای کوچک حیدرآباد شهرستان دامغان جریان داشت. اولین روز فروردینماه سال هزاروسیصدوهجده عطر تولد محمدتقی در فضای خانۀ آقا امامقلی و همسرش عذراخانم پیچید. محمدتقی در فضای پاک و بیآلایش روستا و در دامان پرمهر و محبت پدر و مادر بالید و قد کشید. در همان روستا تا کلاس ششم ابتدایی را درس خواند و پس از آن، بعد از فوت پدر و ازدواج مجدد مادر، محمدتقی با مادر و پدر ناتنیاش، علیاصغر، زندگی میکرد تا باز روزگار روی سختش را به مادر محمدتقی نشان داد و علیاصغرآقا هم به رحمت خدا رفت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در میان گلهای بهشتی در سومین روز اردیبهشتماه سال هزاروسیصدوچهلویک همراه با عطر خوش گلهای محمدی، فرزندی زهرایی(س) و از تبار خاتم مرسلین(ص)، دست در دست عرشیان الهی قدوم پاکش بر زمین نهاده شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداء و الصدیقین”
پاییز سرد چهلوچهار شمسی، با صدای قدمهای باد کویری که در محلهها و کوچههای قدیمی شهر میگشت، از راه رسیده بود. سرخی گونۀ برگها از شبنمهای مات و یخبستۀ صبحگاهی بر روی آنها، همه نشان از پاییزی سرخرنگ داشتند.
البته آقامهدی و زهراخانم تمام این جلوههای زیبای خداوند را با تولد فرزندشان دوچندان میدیدند و مثل هزاران درخت در غروبهای سنگین و رازناک پاییز، به شکرگزاری سر فرو برده و هزاران هزار بار شکر خدایشان را نمودند.
اشک ریختند و به حرمت و عزت عزیزترین مرد آسمانها و زمین نامش را حسین گذاشتند تا عاقبت در عبور از راههای ناهموار و در گذر از تمام سایهها و رنجها به مدد صاحب نامش وانماند. درد را بیابد و در دریای حقیقت، گوهر پاکی و نیکی، عشق، محبت، ایمان به خدا، راستی و … را بیابد.حسین در یکی از قدیمیترین محلههای شهر به نام محله امام رشد کرد و بزرگ شد و تا سوم راهنمایی تحصیل کرد.
مهرماه شصتودو از راه رسیده بود. دیگر لحظات حسین سرشار از ذکر بود و دستهایش رو به آسمان. با ثناگویان خلوت شب همنجوا میشد و رازناکترین لحظات را بر پرده گوش جهان ثبت مینمود.
او که فصلی از روزگارش اینچنین گذشته بود، برای چشیدن طعم رهایی، شیرینترین زمزمههایش تنهایی بود و نجوای عاشقانه. شاهدی که همراه دوستان شهیدش چون عالمی و مشهد به دنبال گمشدهشان بودند:
«درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس»
شاهد این شیدایی او و دوستانش سالهاست به یادگار مانده است. هیئت انصارالحسین و نوای شیداییشان هر از چند گاهی به بهانهای در گوش شهر میپیچد و درد عابری را تازه میکند.
سال شصتودو سال بیتابی حسین و راهی شدنش به میدان بود. در میانۀ راه که باشی، به عناوین گوناگون خوانده میشوی و حسین نیز چنین بود.
به عضویت سپاه اسلام که درآمد، فرمانده دسته خوانده شد. معاون گروهان هم شد و زمانی نیز فرمانده گروهان بود اما حسین برای رسیدن، بهانهها را به کناری گذاشت.
سال شصتوشش تن به وصلتی آسمانی سپرد اما بیتعلقتر، سر فراتر و آزادتر پای در راه گذاشت و این عبور عاشقانه را جاریتر از همیشه ادامه داد.
مردادماه شصتوهفت از راه رسید و جنگ تمام شد؛ اما دلش چیز دیگری میگفت. هنوز عابر به پایان راه نرسیده بود. این را از نگاهش میشد فهمید.
ششم مردادماه، تنگه چارزبر بهانۀ دیدارش شد؛ اما مرصاد هم با دلیریهای او و خیل دوستان همرزم و شهیدش رو به پایان بود که در آخرین ساعات عملیات، این فرمانده دلاور مهیای دیدار شد و به آرزویش رسید و عابر عاشق در آغوش مولایش جای گرفت.
شهیدآباد شهر دامغان، سالهاست که پیکر او را به میزبانی نشسته است.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
رمضانعلی فرزند مشهدیباقر و طاهره، یکم فروردینماه سال چهل در دامغان، روستای دهخدا، چشم به جهان خاکی گشود. تا سال پنجاهودو در روستای دهخدا در کنار پدر و مادر زندگی کرد و برای ادامه تحصیل به مشهد رفت. دیپلمش را در رشته صنایع غذایی در مشهد گرفت. در کنار تحصیل در بیمارستان کار میکرد. حتی کارهای روزانه هم انجام میداد و از کارکردن ننگ نداشت. در این مدت بنا به گفته خانواده هرگز کمکخرجی از پدر نگرفت، بلکه سعی میکرد کمکخرج زندگی هم باشد. او سه برادر و سه خواهر دارد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
روزی که چشمهایش را گشود، همۀ تشنگیها، سیراب از دستهای سخاوتمند باران بودند. گرمای سخت و جانفرسای مردادماه، در برابر لبهای خشکیده اما عاشق مولای مظلومان عالم، عاجز مانده بود.
پدر خانواده در گرمای مردادماه سال چهلوچهار با درد رماتیسم در مبارزه بود و کمکم توانش را از دست میداد. مادر خانواده نیز در انتظار کودکش شب و روز میشمرد. اولین روز دومین ماه گرم تابستان بود که پسر خانواده به دنیا آمد. نامش را به حرمت لبهای سوختۀ دلسوختگان کربلا، عباس گذاشتند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در بیستوششمین روز دومین ماه سال هزاروسیصدوچهلویک در شهرستان بهشهر، بهار آمدنش از راه رسید. عطر نفسهای دلانگیز ابراهیم، در گلستان خانه و خانوادۀ سیدرضا پیچید.در فصل گلکردن زمان و زمانه، چشمهای روشن پدر و مادر مژدۀ اجابت باران گرفته بود. نام پیامبر صبر و توکل و توحید برازندۀ وجودش شد.
دوران شیرین خردسالی را در کنار آبی دریا و سرسبزی دشت و دمنهای شمال تجربه کرد. همپای درختها و مدهوش عطر بهارنارنجها قد کشید. با باد میدوید و با هر شکوفه میشکفت.
دیری نپایید که در فصل شیرین شیطنتهای بچگی، تلخی هجران پدر را تجربه کرد و سرپرستی او و بقیۀ بچهها و بار سنگین زندگی بر روی دوش و شانههای صبور مادر مهربانش افتاد.
تا کلاس پنجم ابتدایی را در بهشهر درس خواند و پس از آن به پیشنهاد داییاش به دامغان آمد و با آنها زندگی میکرد. از نوجوانی هم کار میکرد و هم درس میخواند.
در عین خردی، بزرگمردی خودساخته بود. تحصیلاتش را تا سوم متوسطه در رشتۀ برق در هنرستان دامغان ادامه داد.
به استخدام دادگستری درآمد و بهعنوان متصدی امور دفتری مشغول به کار شد. سپس هنگام فرارسیدن سن خدمت سربازی، سرباز ارتش و به جبهه اعزام شد.
ازدواج کرد و حاصل ازدواجش یک فرزند پسر بود که او را سیدرضا نام نهاد تا همواره چراغ یاد پدر در دل و جان خانه و خانواده روشن باشد.در سال شصتوپنج به مدت سه ماه داوطلبانه با کاروان جهاد به جبهه رفت. عملیات مرصاد هم که شروع شد، دوباره به سوی جبههها شتافت.
فرزند و عیال و خانمان هم نتوانستند راهش را سد کنند. سیدابراهیم را در خانه موسی صدا میزدند. پیرو راه کمال بود و از شعور و عشق سرشار. باغ جانش با چلچراغی از محبت روشن و در طلوع خندههایش عطر ناب همت بلندش موج میزد.
چشمۀ همواره جاری معرفت بود و تلاش. یکتنه به جای چند نفر کار میکرد و گره میگشود و به دلها مینشست.
سرانجام در پنجم مردادماه سال شصتوهفت، در عملیات مرصاد، خودروی نظامی حامل او و دیگر همراهانش مورد کمین منافقان قرار گرفت. آتش حقد و کینۀ آن منافقان کوردل ازخدابیخبر، ابراهیم را در گلستان رضای پروردگارش «بردا و سلاما» فرود آورد.
بال در بال ملائک و چشم در چشم یار، غرق نگاه رازآلود حضرت دوست گردید و با نوشیدن شهد گوارای شهادت به عاشقان و عارفان و دلدادگان راه حق و حقیقت پیوست.
حریر جسم پاکش پس از تشییع، بر روی موج دستهای مهربان مردم شهرش در گلزار شهدای روستای حاجیآباد بستجان دامغان، دفن شد.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
گلخندهای شکرین پستهزارهای دامغان به بار نشسته بود که در خانوادهای از سلالۀ سادات در روستای وامرزان فرزندی به دنیا آمد. گویی پدر در سرنوشت او بزرگی را خوانده بود که سیدجلیلش نام نهاد.سیدجلیل در آغوش گرم و پرمهر مادر و در زیر سایۀ پرنعمت پدر آرام آرام قد کشید و بالید. مثل همۀ بچهها پا به دبستان گذاشت. ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند. پس از آن بههمراه پدر و مادر به بهشهر عزیمت کردند و در آنجا به ادامۀ تحصیل پرداخت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
حسین گلی از باغ بهشت بود که خداوند، روز نهم فروردین سال هزاروسیصدوسیوچهار، بعد از پانزده سال صبوری و چشمانتظاری به دامن پاک طوبیخانم بخشید. امرالله، پدرش، شاد از تولد اولین فرزند، به عشق امام شهیدان کودکش را حسین نام نهاد.خانوادۀ کوچک مقیمی اگرچه ساکن تهران بودند ولی سبزی و خرمی روستا از همۀ عادات و رفتارشان پیدا بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب